چقدر خسته ام ،خسته از دوره نقاهت ، خستگی بعد از مرگ و همیشه همه چیز به یکباره فراموش می شود. سالهاست که از دیوارهای سخت و غیر قابل نفوذ بیزارم. با دروارها بیگانه ام . صدای برخورد باران با ناودان را می شنوم. کاش باران در خانه می بارید و ما را پاک و مطهر می کرد. دیگر به آسمان نگاه نمی کنم ، حالا می خواهم به خاک خیره شوم . برگ نخل را آزاو رها در باد می بینم . پنجره ای کوچک رو به حیاطی کوچک اما دلگیر
.
نخل به خرما می اندیشد و من به روز سپید. کسی مرا نمی شناسد، من به امید نوری سبز زنده ام و میان همه اردیبهشتها گم شده ام. خدا می داند که این دیوارها شایسته من نیستند