سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سوپرمن

شنبه 87/1/31 ::  ساعت 1:8 عصر


من از طرح زیبای هر خاطره

سلامی غزل گونه خواهم نوشت

که باور کنی گرچه دوراز تو ام

فراموش هرگز نکردم تو را

در این رخوت بی مجال زمان

که احساس پژمرده همچون خزان

به یاد تو من مانده ام آشنا

که شاید که من یاد باشم تو را


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


جمعه 87/1/30 ::  ساعت 6:8 عصر


اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم

این شعر تا ابد با تو خواهد زیست

حتی وقی که من دیگر نباشم

یا وقتی که دیگر میان ما عشقی نباشد

شعر عاشقانه بیشتر از آدمها می ماند

عاشقانت تو را ترک می کنند

اما شعر عاشقانه

همیشه با تو خواهد بود

پس بگذار برایت شعری عاشقانه بخوانم!

شعری از اعماق جان?

که مرا به یاد تو آورد......

شعری که همیشه با تو بماند.

. : یک ترانه ی قدیمی:.

تو آنجا من اینجا

اسیر و پای در بند

تو آنجا من ابنجا

دو مجنون و گرفتار

دو در ظاهر سلامت

ولی در سینه بیمار

تو آنجا

مرا می جویی اما جز هوا نیست

به جای پیکر من در بر تو

به نرمی می گشایی شعرهایم

که پیچد عطر من در بستر تو

صدای پای من می آید از دور

که پر می گیرم از هر جا به سویت

تو می بینی نگاه خسته ام را

که می لغزد به رویت

ولی افسوس ای دوست

خیالست

من آنجا در کنار تو محالست

تو آنجا من اینجا

من اینجا در دل جمع

ولی محزون و تنها

از این عالم ترا می خواهم و بس

تو را دیوانه ی عشق

ترا بیگانه از هر آشنایی

ترا می خواهم و خندیدنت را

ز شوق دیدنم لرزیدنت را

ولی افسوس ای دوست

تو آنجا

من اینجا در دل جمع

در امیدی محالم

تمام آنچه می خواهم محالست

خیالست....

 


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


چهارشنبه 87/1/28 ::  ساعت 1:44 عصر


یک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشین می‌کوبید که بره خونه. زنی رو دید که اونو متوقف
کرد. ماشین مرسدسش پنچر بود. او می‌تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا
اینکه بهش گفت: من .-.-.-. هستم اومدم که کمکتون کنم
.
زن گفت: من از آنجا میام و فقط از اینجا رد می شدم. بایستی صدتا ماشین دیده باشم که از کنارم رد
شدن و این واقعا لطف شما بود
.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسید: من چقدر
باید بپردازم؟ و او به زن چنین گفت
شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده‌ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد

همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می‌خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار روبکنی
.
"!نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
!"
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست

بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می‌بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بندنبود
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره زن از در بیرون رفته بود. درحالیکه روی دستمال سفره
این یادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رو می‌خوند
شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده‌ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد

همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار روبکنی
!"نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
!"
اون شب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد
.
وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت
"!
همه چیز داره درست میشه. دوستت دارم، .-.-.-.!"


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


سه شنبه 87/1/27 ::  ساعت 6:0 صبح


تقدیم به آنکه آفتاب مهرش درآستان دلم هرگزغروب نخواهد کرد.
امشب تمام ستارهای آسمان گریه می کنند
.
امشب تمام مرغان آسمان اشک می ریزند
.
امشب اشک ازچشم می ریزد
.
امشب قلبی می شکند وصدای شکستنش به آسمان می رسد
.
اما نمی دانم چرا به گوش خدا نمی رسد
.
من صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم
.
فکرمی کنم اولین کسی باشم که صدای درهم شکستن قلبم را با گوش های خودم شنیده باشم
.
نمی دانم خدایی هست؟

اگرهست چه خدای خا موشی .
ازاین همه خا موشی قلبم می گیردودوست دارم فریا دبکشم
.
آخربا که بگویم درداین قلب شکسته را آخربا که بگویم که قلب من ((عاشق )) قلبی است که با سنگ بیابان فرقی ندارد
.
قلب من ((عاشق )) قلبی است که اصلا قلب نیست
.
دلم می خواهد آنقدرفریا د بکشم که صدای فریا دم قلب خدا را به لرزه در آورد
.
دلم می خواهد فریا د بزنم ودیوانه واربه خدا بگویم آخرتوخدای خوب من چطوربنده ای آفریدی که از عهده اش بر نمی آیی
.
توچه طور می توانی این همه نا عدالتی را ببینی وبه صدا در نیایی
.
مگرنه که می گویندتوبخشنده ای پس اگرگناهی مرتکب شدم به درگاهت به بزرگواری خودت مرا ببخش
.
واین همه مرا عذاب مده مگرنه اینکه می گویند تورحیمی پس چرا به من رحم نمی کنی پس رحمت کجا ست...؟

خدایا من خیلی سختی کشیدم من خیلی رنج کشیدم به امیداینکه دررحمتت رابه سوی من باز کنی . نه اینکه در اول جوانی چنان به زیر بار مشکلات کمرم را خم کنی که دیگرقدرت ایستا دن از من لغوشود خدایا به اوبگوبه او بگوبا تمام بدیهایت دوستت دارم آری با ز هم می گویم
تورابا تمام بدیهایت می خواهم گرچه تو خیلی عذابم دادی
...!
توهمیشه درمقابل چشمان اندوه باروغم زده من عرق در شادی های خود بودی
.
خوش باش که شادیت را می خواهم.خوش باش که همیشه خوش بینمت
.
محبوبم توراه زندگی ات را انتخاب کن .آرزو دارم که همیشه تووخوشبختی را کنار هم ببینم .آه که چه حرفهایی به من زدی ...؟

حرفهایی که فقط بار سیاهی به روی قلبم می آورند .
تو همیشه با خودمی اندیشی که شب و روز نفرینم را توشه راحت می کنم اما افسوس که نمی دانی که جز خوشبختی برایت چیز دیگری

نمی خواهم .افسوس که نمی دانی که هیچ گاه نه بدیت را خواستم نه بدیت را گفته ام . وقتی با خود می اندیشم که تو درچه خیالی و من در چه

خیال خنده ام می گیردخنده ای که از گریه غمنگیزتر است
.
چشمان من آن همه اشک را بدرقه راحت کرد که تنها به تو بفهما ند که دوستت داردو تنها از تو بخواهد که نسبت به این چشمها این همه

بی محبت نباشی .در این دنیای پراز هیاهوچشمان من فقط چشمان تو را می جوید آسمان را نگاه می کنم ستارها را می نگرم فقط به خیال

انیکه چشمان تورا در میان آنها ببینم.آخرمن وتوهمیشه در زیر سایه آسمان گفتگومی کردیم دستهای من فقط دستهای تو را می جوید
.
عزیزم صبرمی کنم .آنقدرصبرمی کنم تا راحت را انتخاب کنی .برووراه زندگیت را دریاب آنگاه من راحم را از تو بازمی یابم
.
ای کاش آن قلب سنگیت که درون سینه ات یخ بسته ذره ای از قلب من خبر داشت وحس می کرد که چطور با تو صادق و یکرنگ بودم
.
و من می بوسم قلب سنگی تو را که صادق بودی وبا شهامت نخواستی و

نمی خوای با دروغ با من باشی ....


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


دوشنبه 87/1/26 ::  ساعت 7:44 عصر



 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


شنبه 87/1/24 ::  ساعت 1:20 عصر


زندگی قشنگه اگه با تو باشه... مرگ قشنگه اگه برای تو باشه... دلتنگی قشنگه اگه به خاطر تو باشه... من قشنگم اگه با تو باشم...


محبت مثل سکه می مونه که اگه بیفته توفلک نمیشه درش آورد اگرم بخوایی درش بیاری باید قلب اونو بشکنی


جوکای تکراری بگو، حرفای کلیشه ای بزن، ترانه های بی قافیه بخون. شاید از سوژه های پیش پا افتاده، داستان های همیشگی، یا روزمرگی های بی ارزش. آره رفیق قسم میخورم همینه، لزومی نداره اتفاق پیچیده ای باشی، واسه منی که با سکوتت هم حال میکنم


خود را به که بسپارم وقتی که دلم تنگ است پیدا نکنم همدل دلها همه از سنگ است گویا که در این واری از عشق نشانی نیست گر هست چنین نامه آلوده به صد رنگ است ولی زمان رسیدن آن لحظه آسمان بی مهر شود دریا طوفانی و ناآرام چشم ها فریاد شود دل ها حسرت دوران لحظه هایی که ثانیه ها همه برایش منتظر بودند


مدت هاست سکوت پیشه کردم


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


چهارشنبه 87/1/21 ::  ساعت 11:0 عصر


دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!

بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف صاف بشود شاید میخواست موقعی که دریا آن را با خودش می برد این قلب ماسه ای جایی گیر نکند!

از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد شاید می خواست اینطوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمئن بشود همان چیزی شده که دلش میخواست!

به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد . دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند!

برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.

حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت . نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش آن را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد که همیشه مواظبش باشد.

برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.دلش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود . نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت.

چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی گردد و بقیه راه را دوید.فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه ای رسید آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ریخت.

قلب ماسه ای ....................آه ای خدا........................ شکسته شده بود.


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


سه شنبه 87/1/20 ::  ساعت 2:7 عصر


یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛

آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم

و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی

تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابد

باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام
».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من


هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه

جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه

چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه می‌دونی؟ من اینجا

خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم
.

فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامه‌ش


نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه می‌دونی؟

من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و

زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی

تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من

قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم. آخه

می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند

کشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه
.

من هم خیلی تنهام
».

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی


خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که

نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


دوشنبه 87/1/19 ::  ساعت 12:44 عصر


من به دو چیز عشق می ورزم یکی تو و دیگری وجود تو

به دو چیزاعتقاد دارم یکی خدا ودیگری تو

من در این دنیا دو چیز میخواهم

یکی تو ودیگری خوشبختی تو

من این دنیا را برای دو چیز میخواهم

یکی تو ودیگری برای با تو موندن تا همیشه


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


یکشنبه 87/1/18 ::  ساعت 1:17 عصر


چون فردا بمیرم

به درختان بگو

که چقدر دوستت می داشتم

به باد که در شاخه های درختان می خزند

و به شاخه هایی که فرو می ریزند

بگو که چقدر دوستت می داشتم

به کودکان معصوم

بگو که چقدر دوستت می داشتم

به چشمان جانوران بگو

و بگو که چقدر دوستت می داشتم

به خانه ی ساخته از سنگ و آجر بگو

که چقدر دوستت می داشتم

اما به مردان بگو

که چقدر دوستت ی داشتم

زیرا که اینان هرگز سخنانت را باور نخواهند داشت

آری اینان هرگز باور نخواهند داشت که مردی زنی را این چنین که من دوستت می داشتم ، دوستت بدارد


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


   1   2   3      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ