یک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشین میکوبید که بره خونه. زنی رو دید که اونو متوقف
کرد. ماشین مرسدسش پنچر بود. او میتونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا
اینکه بهش گفت: من .-.-.-. هستم اومدم که کمکتون کنم.
زن گفت: من از آنجا میام و فقط از اینجا رد می شدم. بایستی صدتا ماشین دیده باشم که از کنارم رد
شدن و این واقعا لطف شما بود.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسید: من چقدر
باید بپردازم؟ و او به زن چنین گفت
شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بودهام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد
همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار روبکنی.
"!نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که میبایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بندنبود
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمیدانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره زن از در بیرون رفته بود. درحالیکه روی دستمال سفره
این یادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رو میخوند
شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بودهام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد
همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار روبکنی
!"نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
اون شب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد.
وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت"!
همه چیز داره درست میشه. دوستت دارم، .-.-.-.!"