سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سوپرمن

دوشنبه 86/12/20 ::  ساعت 2:13 عصر


شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن ... اگر سوی تو برگشت از ان توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده .

دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت .

دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد احتمال برگشتش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است .

دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن ... اگر برنگشت به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه با اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شی ء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است .

دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن اگر برگشت رسید انبار صادر کن و اگر نه برایش اعلامیه بدهکار بفرست .

دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کنید .

دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن .... اگر برگشت از دستور کپی + پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی .

دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن ... نگران نباش بر می گردد.

دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن ... اگر در مدت زمانی معین برنگشت فراموشش کن .

دانشجوی شکاک : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت از او بپرس چرا ؟

دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری به حال خود رهایش کن ... اگر برنگشت منتظرش بمان تا برگردد


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


یکشنبه 86/12/19 ::  ساعت 8:3 عصر


خدای من !
گناهان لباس مذلت وخواری به تنم پوشانده ودوری از تولباس مسکنت در برم کرده وجنایت عظیم قلب ودلم را مرده ساخته.پس به توبه وبازگشت به خودت زنده اش گردان.
ای آرزو ومطلوب من!وای خواسته ومقصودمن!
پس قسم به عزتت برای گناهانم جز تو آمرزنده ای نیابم وبرای شکستم غیر تو را جبران کننده نبینم.وبه تحقیق خضوع کنم به درگاه تو به توبه وبازگشت به سوی تووبا خواری ومذلت به تو روی آورده ام پس اگر برانیم از درگاهت پس به که پناه آرم؟ واگر مرا از پیشگاهت طرد کنی پس به که پناه آرم؟
پس وااسفا از خجالت وشرمندگی ومفتضح شدنم وواحسرتا از عمل وکردار زشت من!
از تو خواهم ای آمرزنده ی گناه بزرگ !وای جبران کننده ی استخوان شکسته!
که ببخشی برایم گناهان مهلکم را وبپوشانی بر من زشتیهای پنهانی فضاحت بارم را ومرا در عرصه ی قیامت از خنکی عفو وآمرزشت دست خالی مگردان واز زیبایی گذشت وپرده پوشیت محروم مکن.
خدایا!
بر گناهانم ابر رحمتت را سایه انداز وبر عیبهایم ابر رافت ومهربانیت را بفرست.
معبودا!
آیا برده وبنده فراری جز به سوی مولایش فرار کند؟ ویا آیا از خشم وغضبش جز او احدی پناهش دهد؟
خدایا!
اگر پشیمانی بر گناه باعث محو گناه است پس من برایت از استغفارکنندگانم تو را سزد که بر ما عتاب کنی تا خشنودگردی.
خدای من!
به حق قدرتت بر من توبه ام بپذیر و به حلم وبردباریت از من گذشت کن وبه حق علمت با من مدارا کن.
خدایا!
تو آنی که برای بندگانت دری را گشودی که نامش را توبه گذاشتی .پس فرمودی:
توبه کنید به سوی خدا توبه ی حقیقی .پس عذر وبهانه آنکه غافل است از ورود به این در پس از گشودنش چیست؟
معبود من!
اگر گناه از بنده ی تو زشت است پس عفو از تو بسیار نیکو وزیباست.
خدایا !
من اولین کسی نیستم که معصیت کردم وتو از او گذشتی وبه درگاه کرمت آمده وتو بر او جود وبخشش کردی.

ای اجابت کننده ی درماندگان !
ای برطرف کننده ی اندوه وپریشانی!
ای در نیکی بزرگ!ای دانای به آنچه نهان است!
ای خوب وزیبا پرده پوش!
تو را به جود وکرمت به درگاه خودت شفیع آوردم وبه پیشگاه تو ومهربانیت که در نزد تو است توسل جویم.
پس دعایم را مستجاب گردان وامیدم را در باره ات قطع مکن ومحرومم نگردان وتوبه ام را بپذیر واز گناه وخطایم به رحمت وکرمت درگذر.
ای رحم کننده ترین رحم کنندگان

 

 


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


شنبه 86/12/18 ::  ساعت 9:52 صبح


 

ابر گفت: چه قلب سنگی
ماه گفت: چه قلب خاموشی

گل گفت چه قلب بی احساسی


موج گفت: چه قلب سیاهی و خواست آنرا خراب کند

امـــــــــــــــــــــــــــــا
اما نتوانست
!
آنگاه بود که

تو گفتی
:
چه عشق استواری !


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


پنج شنبه 86/12/16 ::  ساعت 6:40 عصر


در زمانهای بسیار قدیم وقتی پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلتها و
تباهی ها در همه جا شناور بودند .

انها از بیکاری خسته شده بودند؛روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم
جمع شدند ؛ خسته تر و کسل تر از همیشه.نا گهان ذکاوت ایستاد و

گفت :بیا یک بازی بکنیم؛ مثلا قایم موشک .

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد :من چشم می
گذارم. و از انجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد

همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال انان بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمارش؛1...2...3...همه رفتند تا جایی پنهان شوند .

لطافت خود را به شاخه ماه اویزان کرد؛

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

اصالت در میان ابرها مخفی گشت ؛

هوس به مرکز زمین رفت؛

دروغ؛ گفت زیر سنگ پنهان می شوم ؛ اما به ته دریا رفت ؛

طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد ؛

و دیوانگی مشغول شمردن بود79...80...81...

همه پنهان شدند بجز عشق

که همواه مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد؛ و جای تعجب هم
نیست ؛چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.در همین

حال دیوانگی به پایان شمارش رسید95...96...97...هنگامی که

دیوانگی به 100رسید عشق پرید و در بین یک بو ته پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام . و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی
بود؛زیرا تنبلی ؛تنبلی اش امده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را

یافت که به شاخ ماه اویزان بود.

دروغ ته چاه؛هوس در مرکز زمین ؛ خلاصه یکی یکی را بجز عشق
پیدا کرد .

او از یافتن عشق نا امید شده بود؛ حسادت در گوشهایش زمزمه کرد
تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته است.

دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان
زیاد ان را در بوته flo: فرو کرد؛ و دوباره...و دوباره...

تا با صدای ناله ای متوقف شد ؛عشق از پشت بوته بیرون امد با
دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات

خون بیرون می زد ؛شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او

نمی توانست جایی را ببیند (او کور شده بود)

دیوانگی گفت :(من چه کرده ام ؛ من چه کرده ام)چگونه می توانم تو
را درمان کنم؟

عشق پاسخ داد :تو نمی توانی مرا درمان کنی؛اما اگر می خواهی
کاری بکنی راهنمای من شو.

و اینگونه است که از ان روز به بعد عشق کوراست و دیوانگی
همواره در کنار او.


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


چهارشنبه 86/12/15 ::  ساعت 7:47 عصر


یه چراغ روشن نشون می ده که شاید کسی پشت پنجره باشه.اما همیشه روشنایی به معنی وجود
نور نیست ! شاید این چراغ می خواد بگه اونی که منتظرش هستی اون قدرها هم منتظر تو نیست.
فقط خواسته پنجره اتاقش توی تاریکی یه دریچه ی نور باشه
!
دلم میخواست عاشقت باشم
....
دلم میخواست یه عشق بی پایان به پات بریزم
....
یه عشق جدایی ناپذیر
....
دلم میخواست تا ابد پا به پات بیام
....
اما نگذاشتی بهت برسم..... میگی: نگو عاشقتم
....
میگی نگو...... بگو فقط دوستتم...... میگم: باشه نمیگم
...
ولی من هنوز نمیدونم باید به حال خودم گریه کنم یا خنده
؟!!


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


چهارشنبه 86/12/15 ::  ساعت 7:35 عصر


 

 

 

جز خدا کیست که در سایه لطفش بخزیم

رحمت اوست که هر لحظه پناه من و توست

***

یک چشم زدن غافل از آن شاه نباشید
شاید که نگاهی کند آگاه نباشید

***

گفتی شتاب رفتن من از برای توست
آهسته تر برو که دلم زیر پای توست


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


دوشنبه 86/12/13 ::  ساعت 1:24 عصر


می دونی دوست یعنی چی؟ د: داشتن و: اونیکه س: ستایش کردنش ت: تمومی نداره

 

 

عشق یعنی: همچو یوسف قعر چاه

عشق یعنی: بی ستون کندن به دست

عشق یعنی: زاهد اما بت پرست
عشق یعنی: قطره و دریا شدن
عشق یعنی: یک شقایق غرق خون
عشق یعنی: درد و محنت در درون

عشق یعنی: منو یار این دیار 

 

 

خواستم برای از دست دادنش اشک بریزم

دیدم تمام اشکهایم را برای بدست آوردنش ریختم

ای کاش هیچ وقت ندیده بودمش 


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


شنبه 86/12/11 ::  ساعت 2:15 عصر


با یک شکلات شروع شد.من یک شکلات گذاشتم توی دستش،او یک شکلات گذاشت توی دستم.

من بچه بودم،او هم بچه بود.سرم را بالا کردم،سرش را بالا کرد.دید که مرا می شناسد.خندیدم

گفت:((دوستیم؟))گفتم:دوست،دوست. گفت: تا کجا؟گفتم دوستی که تا ندارد.گفت:تا مرگ!

خندیدم و گفتم:من که گفتم تا ندارد!گفت:باشد تا پس از مرگ!گفتم: نه، نه، تا ندارد.گفت:قبول ، تا انجا که همه زنده می شوند یعنی زندگی پس از مرگ.باز هم با هم دوستیم.تا بهشت تا جهنم،

تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.

خندیدم، گفتم:تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بذار.اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا.اما من اصلا تا نمی گذارم.

نگاهم کرد، نگاهش کردم.باور نمی کرد. می دانستم او می خواست حتما دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را

نمی فهمید.

گفت:بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم. گفتم: باشد، تو بگذار. گفت:شکلات.هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو، یکی مال من باشد؟ گفتم باشد.

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش او هم یک شکلات می گذاشت توی دست من.

باز هم همدیگر را نگاه می کردیم. یعنی که دوستیم. دوست دوست.من تندی شکلا تم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند ان را می مکیدم. می گفت: شکمو! تو دوست شکمویی هستی!و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می گفتم:

بخورش!می گفت تمام می شود.می خواهم تمام نشود، برای همیشه بماند.

صندوقش پر از شکلات شده بود.هیچ کدامش را نمی خورد.من

همه اش را خورده بودم.

گفتم: اگریک روزشکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟

گفت مواظب شان هستم. می گفت: می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم:نه، نه، تا ندارد، دوستی که تا ندارد.

یک سال، دو سال، سه سال، چهار سال، هفت سال، ده سال، بیست سال شده است. او بزرگ

شده است.من بزرگ شده ام. من همه ی شکلات ها را خورده ام.او همه ی شکلات ها را نگه داشته است.

او آمده است تا امشب خداحافظی کند. می خواهد برود، برود آن دور دورها.

می گوید :میروم اما زود بر می گردم. من می دانم می رود و بر

نمی گردد. یادش رفت شکلات را به من بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم این برای خوردن. یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش: این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت.

یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش.هر دو را خورد.

خندیدم، می دانستم دوستی من تا ندارد.می دانستم دوستی او تا دارد. مثل همیشه خوب شد همه ی شکلات هایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد.

حالا او با یک صندوق پر ازشکلات نخورده چه خواهد کرد؟


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


جمعه 86/12/10 ::  ساعت 5:32 عصر


و عشق محکوم بود به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی.

قلب تقاضای عضو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند. قلب شروع به طرفداری از عشق کرد.

آهای چشم ، مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن رویش را داشتی.

آهای گوش ، مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی.

و شما پاها که همیشه موافق رفتن به سویش بودید...

حالا چرا با او این چنین مخالفید؟؟؟

همه اعضا روی بر گردادند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند. و تنها عقل و قلب در جلسه ماندند. عقل گفت: دیدی قلب ، همه از عشق بی زارند، ولی متحیرم با وجودیکه عشق بیشتر از همه تو را آزرده. چرا هنوز از او حمایت می کنی؟؟؟

قلب نالید و گفت: من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


جمعه 86/12/10 ::  ساعت 5:30 عصر


کاش گناه دلشکستن اعدام بود و بس ...

کاش مثل قانون مجازات دزدی و قتل و زنا ...

برای قلب شکستن هم جرم سنگینی وجود داشت ...

کاش برای اونهایی که با افتخار به زیبایی و کمالشون به خودشون اجازه میدادن پا روی قلب مردم ساده لوح بزارن هم یه مجازات سختی وجود داشت که بترسوندشون ...

شاید دنیا اونموقع شاهد اشکهای کمتری میشد ...

شاید ما اونموقع گریه نمی کردیم ...


 نویسنده: محمدعلی دهستانی

نظرات دیگران


<      1   2   3      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ